فصل اول رمان اغاز دوست داشتن

رمان عاشقانه برای عاشقان رمان

بهترین رمان های عاشقانه و جالب توسط نفس در این وبلاگ برای شما

فصل اول رمان اغاز دوست داشتن

پرند نگاهش را به اسمان دوخت و گفت:
-پسرا فقط بلدن حرف بزنن.
سایه مژگان بلندش روي گونه افتاده بود و موها یش را روي سر شانه ریخته بود.پوست سفیدش با ان چشمان سیاه و
بینی کوچک و لبها ي هوس انگیزي که داشت دل هر بیننده اي را می ربودو زیر نور خورشید می در خشید.دستهایش
را بر روي سینه گره کرده بود و سرش را به حالت مغروري بالا گرفته بود.
مهیار پوزخندي زدو گفت:
-دیگ به دیگ می گه ته دیگ،نه که دخترا خیلی اهل عملند.
سهیلا گفت:
-مسلما از شما پسرا بیشتر اهل عملند.
پوریا با لودگی گفت:
-البته عمل جراحی.
و پسرها به خنده افتادند.نادره گفت:
-هه،هه،خندیدم.
پوریا گفت:
-رو اب بخندید.
و دوباره خندیدند.مهیار از گوشه چشم به پرند نگاهی کردو گفت"

-دختر دایی غرق نشی.

پرند بی انکه نگاه از اسمان بر گیرد،گفت:
-شنا بلدم.
نادره بلند شد و گفت:
-شما پسرا به درد لاي جرز می خورید.
وبا دلخوري از در بیرون رفت.پوریا گفت:
-طاقت شنیدن جواب رو هم نداره.
سهیلا گفت:
-شما که می دونید نادره حساسه.....
پوریا به میان حرفش دوید:
-پر از احساسه.
وبه قهقه خندید.ناصر وارد اتاق شد و به همه تشر زد:
به ابجی من چیکار دارید؟
و در حالی که چشمک می زد، صدایش را پایین اورد و ادامه داد:
-دمتون گرم،مثل این که حال ابجی ما رو خوب گرفتین ها!
و لبخند بزر گی زد.پوریا دستش را روي سینه اش گذاشت و همان طور که خم می شد گفت:
-قابل شما رو نداشت.
پرند به طرف ان ها برگشت و گفت:
-شما پسرا موجودات چندش اوري هستین.

و به طرف در به راه افتاد.مهیار به کنایه جواب داد:


-خودتو تو اینه دیدي؟
پرند زیر لب غرید؛برو گمشو،واز در بیرون رفت.پسرها خندیدند.سهیلا بلند شد و گفت:
-همه اتون برید به جهنم.
و به دنبال پرند از در بیرون رفت.پوریا خندید و گفت:
-کم اوردن....
مهیار شکلکی در اورد:
-شما پسرا چندش اورید.مثل اینکه هیچوقت تو اینه خودشو نمی بینه.
ناصر گفت:
-تو هنوز یکی یه دونه،خل و دیوونه دایی رو نشناختی؟چه حالی داري مهیار سر به سر کی می زاري.
-وقتی حرصش در می اد ،کیف می کنم.وقتی عصبانی میشه دلم حال می اد.
پوریا گفت:
-وقتی جوابتو می ده چی؟
و هر دو نفر به خنده افتادند.مهیار با حالتی جدي گفت:
همین که می دونم توي دلش حرص می خوره، خوشحالم.
پوریا گفت:
-تو دیوونه اي.
مهیار به طرف پنجره نگاه کرد. جاي خالی پرند،پشت پنجره می در خشید.ناصر گفت:
-این مهمونیاي هفتگی اعصاب ادمو خورد می کنه.عصر جمعع تو خونه.
مهیار گفت:

-پاشید بریم بیرون.
و از جا بلند شد.پوریا گفت:
-کجا؟
-یه چرخی بزنیم.عصر جمعه ادم دلش تو خونه می گیره.
ناصر هم بلند شد و با لبخندگفت:
-منم موافقم.
پوریا هم بلند شد و گفت:
-حتما از سرو کله زدن با دخترا بهتره.
مهیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-بریم.
هر سه نفر از اتاق بیرون رفتند.پرند در گوشه اي نشسته بودو روز نامه می خواند.
مردها شطرنج بازي می کردند و زنها دور هم جمع شده بودندو حرف می زدند.ناصر گفت:
-ما می خوایم بریم بیرون.
همه سرها به طرفشان چرخید.اقاي توفیقی گفت:
-خوش بگذره.
نادره گفت:
-ما هم حوصله امون سر می ره.
سهیلا به پرند نگاه کرد که بی تفاوت مشغول مطالعه روز نامه بود.ناصر گفت:

-متاسفیم این جمع پسرونه اس.

نادره گفت:
-بابا بگو ما رو هم ببرند.
اقاي توفیقی گفت:
-بهتره،دخترا رو هم ببرید.اونا هم حوصله اشون سر میره. مهسا سرش را از اشپزخانه بیرون اورد و فریاد زد:
-منو جا نزارین ها.
همه به خنده افتادند.مهیار گفت:
-موشه تو سوراخ نمی رفت،جارو به دمش بستن.
اقاي عظیمی گفت:
-مهیار،بابا،بچه ها هم حوصله اشون سر می ره. بهتره رعایت حال اونا رو هم بکنی.
مهیار چهره در هم کشید و جواب داد:
-مثلا خواستیم بریم بیرون،دخترا رو هم بستن به ریشمون.ماشین من که جا نداره.
اقاي نوري خندید و گفت:
-سوئیچ ماشین منم بردارید.باز هم حرفی هست؟
پوریا گفت:
-نخیر،نمی شه از دست این دخترا خلاص شد. همه نگاه ها به مهیار دوخته شده بود.نگاهی به پرند که با بی تفاوتی روز
نامه را ورق می زد،انداخت و گفت:
-پنج دقیقه دیگه راه می افتیم،اماده نباشید منتظر نمی مونیم.
نادره دستهایش را به هم کوبید و فریاد زد:

-اخ جان.

سهیلا گفت:
-پرند پاشو.
پرند بی انکه سرش را از روي روز نامه بلند کند گفت:
-من نمی ام.
-یعنی چی؟
حوصله بیرون رو ندارم.
اقاي نوري گفت:
-پاشو برو بابا جان،حتما بهت خوش می گذره.
-نه بابا حوصله ندارم.
اقا فرهاد گفت:
-یعنی چی عمو جان،پاشو برو،دلت باز می شه.
-نه عمو فرهاد،حوصله ندارم.
ناصر گفت:
-پاشو دختر دایی.
پوریا خندید و گفت:
-عمو منوچهر این دخترش رو از کجا پیدا کرده،خدا عالمه.
پرند چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-نمی رم ،اصرار نکنید.

نادره گفت:

پرند به میان حر فش دوید:
-اصرار نکن سهیلا،من نمی ام.
اقاي نوري اشاره کرد که انها بروند.پرند سرش را بیشتر در روز نامه فرو برد و بی انکه چیزي بخواند به خطوط کج و
معوج ان خیره شد.بچه ها با هیاهوي بسیار خداحافظی کردند و از در بیرون رفتند.سهیلا روبروي پرند ایستاد و گفت:
-تو مطمئنی نمی خواي بیاي؟
پرند لبخند تصنعی زد و گفت:
-بهتون خوش بگذره.
پوریا صدا زد:
-سهیلا زود باش.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
صداي ماشین که به گوش پرند خورد،دلش گرفت.عمه نرگس گفت:
-چرا باهاشون نرفتی عمه جان؟
-حوصله نداشتم.
و به اتاق دیگري رفت و روي زمین دراز کشید.نرگس گفت:
-من که حرف بدي نزدم.
پونه در حالی که خجالت زده سر به زیر انداخته بود،گفت:
-ما این دختر رو لوس کردیم.شما به بزرگیتون ببخشیدش.

اقاي نوري لبخندي زد و گفت:

-تقصیر منه،من پرند رو این جوري بار اوردم.
پرند گوشهایش را چسبید و از پنجره به اسمان خیره شد.
مهیار با عصبانیت روي پدال گاز فشار می اورد و دندانهایش را به هم می سایید و در دل به پرند بدو بیراه می
گفت.مهسا گفت:
-می شه یواش تر بري؟
چپ چپ به مهسا نگاه کردوکمی از سرعتش کم کرد. سهیلا گفت:
-جاي پرند خیلی خالیه!
مهیار با عصبانیت جواب داد:
-دختره لوس،فقط خوشش می اد اذیت کنه.
مهسا گفت:
-شما که اخلاق پرند رو می شناسید.نباید سر به سرش بزارید.
صورت زیباي پرند در مقابل چشمان مهیار جان گرفت. سهیلا گف:
-پرند واقعا مهربونه،پاش بیفته جونش رو هم واسه ادم می ده.با اینکه از بچگی همه بهش می گفتن یکی یه دونه،خل و
دیوونه و همه فکر می کنن به خاطر تک فرزند بودنش لوسه،اما واقعا این طوري نیست.عمو منوچهر و زن عمو
پونه،پرند رو مستقل بار اوردن.
مهیار لبخند تلخی زد و گفت:
-مستقل؟این قدر پرند پرند نکن،من شرط می بندم اونم کامل نیست.
-هیچ کس تو زندگی کامل نیست.پرندم مثل من و تو حتما یه ضعف هایی داره،اما باور کن نقاط قوتش بیشتر از ضعف هاشه.

مهسا گفت:

-ترو خدا بحث فلسفی نکنید،اومدیم بیرون خوش باشیم.حالا کجا بریم؟
مهیار که ارام تر از قبل شده بود،گفت:
-نمی دونم !بچه ها کجا می خوان برن؟
چراغ زد و توقف کرد.پوریا هم ماشین را کنار کشید و ایستاد .مهیار پیاده شد و به کنار اتو مبیل انها رفت و خم
شد.پوریا شیشه را پایین کشید.مهسا گفت:
-سهیلا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
-البته!
-دیگه در مورد پرند چیزي پیش داداشم نگو.
سهیلا با تعجب گفت:
-متوجه منظورت نمی شم؟
مهیار به طرف انها می امد.مهسا گفت:
من و داداشم از این دختره خوشمون نمی اد.
-چرا؟
مهیار در را باز کرد و سوار شدو سهیلا نتوانست جواب سوال خود را بگیرد.مهسا پرسید:
-کجا می ریم؟
-سینما.
-اخ جون، می ریم سینما.
سهیلا با چهره اي درهم و متفکر،غرق در افکار خویش بود.مهیار از اینه نگاهش کرد و گفت:

-دختر دایی،راضی نیستی بریم سینما؟

سهیلا به خود امد.لبخندي تصنعی زد و گفت:
-چرا، راضی ام.
مهیار خندید و ماشین را روشن کرد.مهسا به عقب برگشت و چشمکی به سهیلا زد.سهیلا به مهیار که با صورتی
خندان،اهنگی را باسوت می زدنگاه کرد و از خود پرسید:
))این پسر قد بلند و چهار شونه،با اون موهاي مشکی و مجعد،بااون صورت مردونه و چشماي جادوگر،چرا باید از پرند
بدش بیاد.پرند قشنگ ترین دختر فامیل ماست.پرند((...
و ناگهان احساس کرد.چرا باید مهیار از پرند خوشش بیاد؟چه کسانی بیشتر از این دو نفر با هم مشکل داشتند؟ کسی
ندیده بود انها در جمعی باشند و کارشان به دعوا نکشد.اگر مهیار هم از پرندخوشش می امد،این پرند بود که هیچگاه
نمی توانست او را دوست بدارد.مهیار خوب بود، دوست داشتنی بود،هر جا که می رفت نگاه ها را به دنبال خود می
کشید.وقتی کت و شلوار می پوشید واقعا تماشایی میشد..........
مهیار از اینه به عقب نگاه کرد و با خنده پرسید:
-چیزي شده؟
سهیلا به خود امد.دقایقی بود که به مهیار خیره شده بود.در قلبش دردي را احساس کردو طپش.خجالت زده سر به زیر
انداخت و گفت:
-نه!
به پشتی صندلی تکیه دادو به فرار خانه هاو ادم ها چشم دوخت.مهیار پرسید:
-از فرزین چه خبر؟
-خوبه، دیشب تلفن زده بود.

-درس این اقا زاده کی تموم میشه؟


چیزي به امتحاناش نمونده،به زودي بر می گرده.
سرخی دلپذیري روي گونه هاي مهسا نشستو سر به زیر انداخت.سهیلا گفت:
-دیشب به همه اتون سلام رسوند،مخصوصا به تو.
مهیار خندید و گفت:
-فرزین یه دنیاي دیگه اس.اقاي مهندس،دختراي همکلاسیش رو تو تور ننداخته؟
مهسا گفت:
-فرزین اهل این کارا نیست.
سهیلا با خنده گفت:
-نه بابا،اون حواسشپی درس و مشقاشه.
مهسا براي ان که جریان بحث را عوض کند،گفت:
-کدوم فیلم می خوایم بریم؟
مهیار از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
-اینم سینما.
و ماشین را کنار کشید.پوریا هم پشت سر او پارك کرد.سهیلا زیر چشمی به مهیار نگاه کرد.در قلبش احساس سنگینی
می کرد.چشم هایش را بست و سعی کرد این احساس را از خود دور کند.صداي مهیار او را به خود اورد که پرسید:
-خوبی سهیلا؟
چشم باز کرد.لبخندي اجباري زد و گفت:
-بله خوبم.
مهیار از ماشین پیاده شد.سهیلا زیر لب گفت:


-خدایا کمکم کن.
وپیاده شد.مهسا گفت:
-تو رنگت پریده؟
به مهیار که به طرف گیشه بلیط فروشی می رفت نگاه کردو در حالی که با تمام قواسعی می کرد به خود بقبولاند که او
فقط پسر،عمه مهري است جواب داد:
-چیزیم نیست.
درهاي ماشین قفل شد.مهسا گفت:
-بریم.
نادره بازوي سهیلا چسبید و گفت:
-برگشتنی منم میام پیش شما،اونجا حوصله ام سر رفت.
ناصر گفت:
-زود باشیدالان فیلم شروع می شه.
سهیلا با بی حالی به دنبال انها کشیده شد.به مهیار نگاه کرد.نفس عمیقی کشیدو به خود نهیب زد((عاقل باش)). دلش
می خواست مهیار نگاهش کند،اما مهیار بی توجه به حال او حرف می زد و می خندید.نادره گفت:
-جاي پرند خالیه!
مهیار حرفش را قطع کرد.به طرف نادره چرخید و گفت:
-لجبازیش به ضرر خودش تموم شد.
درهاي سالن باز شد و همه به داخل رفتند.سهیلا در تمام مدت،روي صندلی اش نا ارام نشسته بود و با خود کلنجار می
رفت.نادره و مهسا در گوشی صحبت می کردند و ریز می خندیدند.پوریا و ناصر تخمه می خوردند و با هم حرف میزدندو مهیار سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بودو چشمهایش را بسته بود.پوریا سقلمه اي به پهلویش زد و پرسید:
-خوابیدي؟
-حوصله این فیلم رو ندارم.
ناصر گفت:
-پولت زیادي بود اومدي سینما؟
مهیار بلند شد و گفت:
-تو ماشین منتظرتون می مونم.
و پیش از انکه کسی بتواند حرفی بزنداز سالن بیرون رفت.مهسا گفت:
-کجا رفت؟
نا صر همان طور که به دور شدن مهیار نگاه می کرد.جواب داد:
-گفت از این فیلم خوشش نیومده.
سهیلا با نگرانی به دست هایش خیره شد.نادره با هیجان گفت:
-اون جا رو.
وهمه نگاه ها به طرف پرده سینما چرخید.مهیار سلانه سلانه از سینما بیرون رفت.پشت فرمان نشست و همان طور که
سرش را به فرمان تکیه داده بود،به طور مقاومت ناپذیري دلش می خواست به خانه تلفن بزند.چند باري گوشی را در
دست چرخاندو خواست شماره بگیرد ولی هر بار با خود می گفت:((زنگ بزنم چی بگم؟))سر بلند کرد. دختر و پسر
جوانی،بازو به بازوي هم می گذشتند.لبخند تلخی گوشه لبش نشست.شماره را گرفت و منتظر شد.صداي زنگ تلفن در
خانه پیچید.عمه مهري گفت:

-پرند جان،می شه لطفا گوشی را برداري؟

پرند جدول را روي زمین گذاشتو بلند شد.گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
و با شعف نیم فریادي زد:
-سلام پسر عمو.
سرها به طرف او چرخید.فرزین گفت:
-خوبی پرند؟
-خوبم ؟تو خوبی؟
-عالی!مخصوصا حالا که صداي ترو هم شنیدم.
اقاي نوري گفت:
-فرزینه؟
پرند با سر جواب مثبت داد.فرزین گفت:
-خوش می گذره؟
-جاي شما خیلی خالی.
-به خدا دلم اونجاست.
زن عمو مژگان خودش را به کنار پرند رساندو نگاه ملتمسش را به دست هاي او دوخت.فرزین ادامه داد:
-عمو و زن عمو چطورند؟
-خوبن،سلام می رسونن.زن عمو مژگان می خواد باهات حرف بزنه،با من کاري نداري؟
-دلم واست تنگ شده دختر عمو.

-ما هم همینطور.من خداحافظی می کنم.

-مراقب خودت باش پرند.خیلی مراقب خودت باش.
پرند گوشی را به طرف مژگان گرفت و رو به جمع گفت:
-به همه سلام رسوند.
مهیار با عصبانیت گفت:
-اینا با کی صحبت می کنن،اشغال می زنه.
چند ضربه به شیشه خورد.به بیرون نگاه کرد.پسر بچه ژولیده اي که یک بغل گل سرخ در دست داشت،پشت پنجره
ایستاده بود.گفت:
-اقا گل بدم؟
مهیار خیره نگاهش کرد.پسر بچه دوباره تکرار کرد:
-گل بدم؟
شیشه را پایین کشید و پرسید:
-چنده؟
-شاخه اي دویست تومن.
دویست تومان از جیبش بیرون کشید و به طرف پسر بچه گرفت.پسرك دسته گل را به طرفش گرفت و گفت:
-هر کدوم رو می خواي بردار.به انبوه گلها نگاه کرد.قشنگ ترین گل را با دست بیرون کشید.پسرك دور شد.شیشه را
بالا کشید و گل را به طرف بینی اش برد.براي چندمین بار شماره خانه اشان را گرفت.صداي بوق زدن که در گوشش
پیچید،لبخندي روي لبش نشست.پرند با خنده گفت:
-من گوشی را بر می دارم،دستم سبکه.
عمو فرهاد گفت:

-عمو قربون اون دست هاي سبکت بشه.
با شادي گوشی را بر داشت و گفت:
-بله؟
مهیار نفس عمیقی کشید.بوي گل سرخ در روحش پخش شد.گفت:
-سلام پرند.
خنده از روي لبهاي پرند محو شد.چهره اش حالت بی تفاوتی به خود گرفت و گفت:
-سلام.
عمه مهري پرسید:
-کیه؟
-گوشی.
گوشی را به طرف جمع که نگاهش می کردند گرفت و گفت:
-مهیاره.
مهیار نگاهی به شاخه گل کرد.ان را روي صندلی پرت کرد و زیر لب غرید:((لعنتی((
مهري خانم گوشی را گرفت و گفت:
-بله؟
-سلام مامان.
-سلام مامان جان،چیزي شده؟
-زنگ زدم بپرسم چیزي نمی خواي واسه ات بگیرم؟

-نه مامان جون ،دستت درد نکنه.


کاري نداري مامان؟
-کی می ایید؟
-می اییم،نمی دونم.
-واسه شام دیر نکنید ها؟
-نه،دیر نمی کنیم خداحافظ.
ارتباط قطع شد.مهري خانم گوشی را گذاشت.پرند بلند شد و از پذیرایی بیرون رفت.
مهیار با خود غرغر کرد((فکر می کنه کیه؟واسه من ناز می کنه.فکر می کنه زنگ زدم صداي اونو بشنوم.نه جونم،از این خبرا نیست.))به شاخه گل سرخ نگاه کرد.ان را از روي صندلی برداشت و با عصبانیت نگاهش کرد.شیشه را پایین کشید.می خواست شاخه گل را بیرون بیندازد که نگاهش به همان دختر وپسري که بازو به بازوي هم می رفتند، افتاد.به گل نگاه کردولبخندي روي لبش نشست.شیشه را بالا کشید.سرش را به صندلی تکیه دادو چشمهایش را بست.گل را به
بینیش نزدیک کردو نفس عمیقی کشید.صورت زیباي پرنددر مقابل چشمانش جان گرفت و زیر لب گفت:((یکی یه دونه،خل و دیوونه))




نظرات شما عزیزان:

اقدس
ساعت14:13---27 بهمن 1391
من هیچی رو ب اندازه ی قافله دل دوست ندارم

فاطمه
ساعت23:17---26 دی 1391
منم خیلی دوس دارم کتاب سحر یا همون قافله دل رو بخونم هیجا نیس از شما خواهش میکنم بذارین خواهش...

فاطمه
ساعت15:29---4 دی 1391
سلام خسته نباشید عالییییییییییییییییییییییییییی ییییی بودلطفا بقیه اش روسریع تر بگذارید.};-};-};-

فاطمه
ساعت15:26---4 دی 1391
سلام خسته نباشید عالییییییییییییییییییییییییییی ییییی بد لطفا بقیه اش روسریع تر بگذارید.

عاشق رمان
ساعت19:47---24 آذر 1391
واقعاکارخیلی خیلی بدی میکنین که نصفه میزارین مردم ازارین مگه

چشمک
ساعت1:14---24 شهريور 1391
سلام رمان عالی بود لطفا بقیش رو بزاری};-

مهتاب
ساعت17:15---23 خرداد 1391
سلام خ ی ی ی ل ل ل ل ل ی ی ی ی ی قشنگه لطفا قسمت های بعدیش رو سریع تر بذار. بابا جان دلت واسه ما که تو خماری بقیش موندیم بسوزه یکم .

زهرا
ساعت22:52---20 خرداد 1391
سلام رمان خیلی قشنگی بود ممنون اگه رمان قافله دل طه شاهیان را دارید لطفا بذارید ممنون
=D


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت 21:47 توسط نفس |